شماره ٣٩٤: زلفت که باد از هر طرف گه گه پريشان داردش

زلفت که باد از هر طرف گه گه پريشان داردش
هر مو که بربايد ازو زنجير صد جان داردش
جوري که هر دم مي کند، گر مردمي باشد درو
آخر ز چندان کرده ها وقتي پشيمان داردش
خاکي که از کويت برم، در ديده پنهانش کنم
مفلس که يابد گوهري ناچار پنهان داردش
گفتار تو کايد برون از جان و در جان در رود
مردم کش است از چه لبت، گر آب حيوان داردش
دور از من آن کو دور شد از چون تويي نزديک من
تلخ است عيشش در فلک در شکرستان داردش
پروانه اي کش ناگهان شمعي به مهمان در رسد
خود را مگر بريان کند، ديگر چه مهمان داردش؟
بيچاره خسرو را گهي هوش همي باشد، ولي
هوشي که از مردم برد گو تا به سامان داردش