شماره ٣٩٣: دل من دست بازي مي کند هر لحظه با مويش

دل من دست بازي مي کند هر لحظه با مويش
معاذالله که گر ناگه ببيند چشم بد خويش
گهي کز در برون آيد به عياري و رعنايي
زهي تاراج جان و دل به هر سو کاوفتد هويش
گرفته آتش اندر جان و مي سوزد همه مستي
من از خود بي خبر، مشغول در نظاره رويش
به نرمي شانه کن در مويش، اي مشاطه کز دردش
رگ جان بگسلد ما را، مبادا بگسلد مويش
گذشته ست آن که مستم کردي از بويش، صبا، اکنون
خرابم هم به بوي خود که از من مي زند بويش
رخي بر خاک مي سايم کيم من تا قبول افتد
نماز نارواي من به محراب دو ابرويش
ازان ابروي کژ کو با کمان هندوان ماند
نزد جز تير زهر آلود بر جان چشم هندويش
چه عيش است اينکه من اين جا و جان من بر رعنا
دوان سرگشته همچون گرد بادي بر سر کويش
دل گم کرده مي جستم ميان خاک کوي او
به خنده گفت چون خسرو نخواهي يافت، مي جويش