شماره ٣٨٦: رفت دل، نيست روشنم حالش

رفت دل، نيست روشنم حالش
برو، اي جان، تو هم به دنبالش
من بدينسان که حال خود بينم
نبرم جان ز چشم اقبالش
چه خبر شهسوار رعنا را؟
که صف مورد گشت پامالش
هر که از شمع سوخت پروانه
کاتش دل فتاد در بالش
دل شناسد که چيست حالت عشق
نيست عقل حکيم دلالش
هر که بر حال عاشقان خندد
گريه واجب است بر حالش
من مسکين نه مرد درد توام
کوه البرز و پشه حمالش
در چه آن دم فتاد دل کامد
سوره يوسف از رخت فالش
چه درازست بين غم خسرو
که رود بي تو هر شبي سالش