شماره ٣٨٣: شد آن که پاي مرا بوسه مي زند او باش

شد آن که پاي مرا بوسه مي زند او باش
بيار باده که گشتم قلندر و قلاش
چو تو به رفت سر صوفيي چو من، اي مست
به جرعه تر کن و هم از سفال خم بتراش
مرا ز مقنع زاهد کنيد خرقه زهد
کزين لباس فرو پوشم آن عبادت فاش
منم ز عشق تو خشخاش ذره ذره ولي
به مته چند توان سر بريد از خشخاش؟
شديم ما همه بي پوست، بس که چهره ما
بر آستانه سيمين بران گرفت خراش
به بزم آنکه دعايي کنند اهل صفا
زهي سعادت، اگر طعنه ام زنند اوباش
اگر ز خامه کج افتاد نقش ما، چه کنيم؟
چگونه عيب توانيم کرد بر نقاش!
نبود بر در مسجد چو خسروا، بارم
گرو به خانه خمار کردم اين تن لاش