نظر ز ديده بدزدم چو بنگرم رويش
            که ديده نيز نخواهم که بنگرد سويش
         
        
            مرا به ديده درون خواب از کجا آيد؟
            که شب نماند به عالم ز پرتو رويش
         
        
            ولي ز رويش اگر در جهان نماند شبي
            هزار شب نتوان ساختن ز يک مويش
         
        
            ز فرق تا به قدم ماه نو شد و پهلو
            بدان اميد که پهلو نهد به پهلويش
         
        
            ز بس که آينه گشته ست روي زانوي من
            که آينه ز چه شد همنشين زانويش؟
         
        
            به مردمي اگر آيم به کوي او روزي
            سگم کند به فسونهاي چشم جادويش
         
        
            بدين صفت که کنم کام عيش را شيرين
            شراب تلخ نماند ز تلخي خويش
         
        
            خوش آن کسي که کشد جرعه اي ز جام لبش
            که مست گشت جهاني چو خسرو از بويش