شماره ٣٨٠: کرشمه هاي سر زلف در بنا گوشش

کرشمه هاي سر زلف در بنا گوشش
حديث درد دلم ره نداد در گوشش
بيا که سر به فدايت نهاده ام، ورنه
چنين عزيز ندارم نهاده بر دوشش
نگو که غمزه من خون کس نمي ريزد
تو ياد مي ده اگر مي شود فراموشش
دلم ز پختن سوداي وصل سوخته شد
که هيچ پخته نشد کار من به صد جوشش
ز عشق ديدن رويت بمرد و سير نديد
که گاه ديدن رويت ز دل بشد هوشش
شد آتشم به جهان روشن و چرا نرود؟
که مي کنم به تن همچو کاه خس پوشش
به ناشناختگان بيند و نظر نبود
به صد شناخت درين مستمند مدهوشش
چنان شدم که نبيند مرا و نشناسد
اگر شبي به غلط در کشم در آغوشش
به جور و تلخي هجر تو چون شکر، خسرو
حلاوتي ست دران باده تا ابد نوشش