شماره ٣٧٥: هر بامداد تا به شبم بر سر رهش

هر بامداد تا به شبم بر سر رهش
وقتي مگر که بنگرم از دور ناگهش
زان گه گهي که پر ز خوي گل کند زنخ
آتش سزد گلاب، چو سيمين بود جهش
آبي کنند هر کسي اندر رهي سبيل
من خون خود سبيل کنم بر سر رهش
گويم ببخش جان من، او گويدم که ني
جان بخش من بس است همان گفتن نيش
چون گل ز رشک جامه درانم که تا چراست؟
در گرد کوي گشتن باد سحر گهش
مشکل که خويش را بتوانند بازيافت
آنانکه گم شدند دران روي چون مهش
فرياد من ز ناله خسرو که هر شبي
خفتن نمي توان ز نفير علي اللهش