شماره ٣٧٢: شبها من و دلي و غمي بهر جان خويش

شبها من و دلي و غمي بهر جان خويش
مشغول با خيال کسي در نهان خويش
ناورد باد بويي ازان مرغ باغ ما
نزديک شد که بر پرد از آشيان خويش
اي يوسف زمانه، بيا تا بگويمت
تفسير احسن القصص از داستان خويش
خوش وقت ما چو از پي مردن به چشم جان
بينيم خاک کوي تو در استخوان خويش
تاثير خواب بود که زيم هر شبي از تو
خوابي دروغ و راست کنم بهر جان خويش
در خود گمان برم که تو ز آن مني و باز
گم گردم از چنين عجبي در گمان خويش
بگذار کز زبان کف پات آبله کنم
از ذکر تو آبله کردم زبان خويش
بخت بد ار ز کوي تو ما را برون فگند
کم گير خاکي از شرف آستان خويش
رفت از در تو خسرو و اينک به يادگار
از خون دل گذاشت به هر جا نشان خويش