شماره ٣٧٠: ديدم چو آفتابي در سايه کلاهش

ديدم چو آفتابي در سايه کلاهش
سايه گرفته مه را زان طره سياهش
از بس که در کلاهش بر دوختم دو ديده
بادامه اي نشاندم بر پسته کلاهش
او چشم داشت بر من، من زلف او گرفتم
تا بو که زنده مانم زان غمزه در پناهش
دل رفت و در زنخدانش آواز دادم او را
گفت اينکم معلق در نيمه راه چاهش
بنوشت عارضش خط از بهره عرض خوبي
آنکه به گرد عارض صف مي کشد سپاهش
من چشم مي نيارم کز وي نگاه دارم
يارب مگر تو داري از چشم من نگاهش!
کرد آن گنه که خسرو بخشيده خواست بوسي
بخشيد نيست، جانا، گر هست اين گناهش