شماره ٣٥٨: صبح دولت مي دمد از روي آن خورشيدوش

صبح دولت مي دمد از روي آن خورشيدوش
در چنين فرخ صبوحي، ساقيا، يک جام کش
آتش ما کي فرو ميرد بدين گونه که مي
تا خط بغداد دارد ساقي و ما دجله کش
چون من از بازوي همت روز را بر شب زنم
در نيارم سر به تاج روم و اکليل حبش
چون مه نخشب بتان خالي نباشند از دروغ
تا نداري استوار از خود درون آري مکش
مي که بر ما زهر شد هم تو کني آب حيات
تا نگيري عيب ما اول بگو يا خود بچش
بر لبت گازي زدم، بر دل و دين و خرد
مهره بر چين، چون که نقش کعبتين آمد دوشش
بهترين روز مرا روز بدي آمد، از آنک
هست خسرو شيشه و آن سنگدل ديوانه وش