شماره ٣٥٥: خوش رفيقي او که گه گه در نظر مي آيدش

خوش رفيقي او که گه گه در نظر مي آيدش
ليک حيرانم که دل بر جاي چون مي بايدش
زلف بر بالين و او در خواب خوش، وه کاي رقيب
با چنان تشويش دلها خواب چون مي آيدش
صوفي ما دعوي پرهيزگاري مي کند
باش تا ساقي مستان روي خود بنمايدش
ساقيا، چون دور گرداني ز خون من بشوي
آن لب ساغر که لبهاي تو مي آلايدش
عشق را اسباب خون من همه حاصل شده ست
يک کرشمه از سر ابروي تو مي بايدش
باغ رو، جانا، که نرگس در هواي روي تست
روي گل مي بيند، اما دل نمي آسايدش
عاشق مسکين و کنجي و خيالي و غمي
چون کند بيچاره، چون دل با کسي نگشايدش
نيست عاشق را دوايي بهتر از صبر و شکيب
گر بود دانا، چنين دانم همي فرمايدش
خسروا، دل بد مکن، گر يار بدخويست، ازآنک
هر چه با آن روي زيبا مي کند، مي شايدش