شماره ٣٤٩: گر مرا با بخت کاري نيست، گو هرگز مباش

گر مرا با بخت کاري نيست، گو هرگز مباش
ور به سامان روزگاري نيست، گو هرگز مباش
سر به خشت محتنم خوش گشت، گر تاج سري
بهر چون من خاکساري نيست، گو هرگز مباش
من سگ خشک استخوانم بس که از تير قضا
بهر من فربه شکاري نيست، گو هرگز مباش
هر خسي را از گلستان جهان گلها شکفت
گر مرا بوي بهاري نيست، گو هرگز مباش
چهره زرين و سيمين سينه ترکان بسم
با زر و سيمم شماري نيست گو هرگز مباش
آسمان وار است دامان مراد ناکسان
گر مرا پيوند داري نيست، گو هرگز مباش
غم خود از عشق است، گو در جان من جاويد باد
گر غمم را غمگساري نيست، گو هرگز مباش
عشقبازي باخيال يار هم شبها خوش است
با وي ار بوس و کناري نيست، گو هرگز مباش
سرخوشم از درد و درد از ساقي عيش و طرب
بهر من چون درد خواري نيست، گو هرگز مباش
من خراب و مست ياران هم، که بردارد مرا؟
گر به مجلس هوشياري نيست، گو هرگز مباش
مجلس عيش است و جز خسرو همه مستند اگر
ناکسي و نابکاري نيست، گو هرگز مباش