شماره ٣٤٨: اي جفا آموخته، از غمزه بدخوي خويش

اي جفا آموخته، از غمزه بدخوي خويش
نيکويي ناموزي آخر از رخ نيکوي خويش
مي روم در راه بيداد و جفا از خوي بد
بد نباشد گر دمي باز ايستي از خوي خويش
چون تنم از ناتواني موي شد بي هيچ فرق
فرق کن گر مي تواني از تنم تا موي خويش
چون به پهلوي خودم در رنج و بس ترسم که پيش
خويشتن را هم ببينم بعد ازين پهلوي خويش
روي من از اشک و رويت از صفا آيينه شد
روي خود در روي من بين، روي من در روي خويش
يک دم، اي آيينه جان، رو نما تا جا کنم
بر سر دست خودت يا بر سر زانوي خويش
چشم باشد زير ابرو، ور تو باشي چشم من
از عزيزي شانمت بالاتر از ابروي خويش
از نزاري آن چنان گشتم که گر مي بنگرم
مي توانم ديدن از يک سوي ديگر سوي خويش
يک شبي دزديده مي خواهم که آيم سوي تو
که شفيع عفو باشي بر سگان کوي خويش
گر خيال قامتت اندر سر سرو اوفتد
سرنگون همچون خيال خود فتد و در جوي خويش
گوش هندو پاره باشد، ور منم هندوي تو
پاره کن گوش و مکن پاره دل هندوي خويش
هر زمان گويي که خسرو جادويي چون مي کني
اين مپرس از من، بپرس از غمزه جادوي خويش