شماره ٣٤٤: اي زده ناوکم به جان، يک دو سه چار و پنج و شش

اي زده ناوکم به جان، يک دو سه چار و پنج و شش
کشته چو بنده هر زمان، يک دو سه چار و پنج و شش
گفته به وعده گه گهي يک شب از آن تو شوم
روز گذشته در ميان، يک دو سه چار و پنج و شش
گفت صبا ز غيرتم کايد اگر ز کوي تو
همره بوي تست جان، يک دو سه چار و پنج و شش
پيش در تو هر نفس از هوس دهان تو
بوسه زنم بر آستان، يک دو سه چار و پنج و شش
منع دو چشم کن که شد از دل خسته هر دمي
رايت آن دو ناتوان، يک دو سه چار و پنج و شش
گاه نظاره چون که تو جلوه کني جمال را
کشته شوند عاشقان، يک دو سه چار و پنج و شش
آه و فغان ز مردمان بس که همي کند دمي
خسرو خسته دل فغان، يک دو سه چار و پنج و شش