شماره ٣٤١: اگر چه پرسش من نيست رايش

اگر چه پرسش من نيست رايش
رها کن تا بميرم زير پايش
زمين را بهره زان پا و سرم دور
به غيرت هر دم از خاک سرايش
سر ما در کمند و شه به جولان
چه غم مي دارد از مشتي گدايش!
چو از ما رفت، ياران، جان بي شرم
بدار ار مي تواني داشت جايش
ترا خون ريز عاشق نيست حاجت
که هجران نيک مي داند سزايش
شراب شوق کز جنت دلم خورد
گوارا باد آن نقل بلايش
تو کش يارا که خواهد مرد بي تو
که خسرو کرد خود را آزمايش