شماره ٣٤٠: دل من چون شود دور از وثاقش

دل من چون شود دور از وثاقش
که ماند آويخته ز ابروي طاقش
عجب سياره اي دارد دل من
که مي سوزد جهاني ز احتراقش
هزارم ديده بايد گاه جولانش
که بندم فرش در راه براقش
مکن ضايع، طبيبا، مرهم خويش
که خوش مي سوزم از داغ فراقش
گزيده شد دلم از جان که جانش
سگ ديوانه شد در اشتياقش
کجا با چون تو سيمين ساق ماند
درخت گل که پر خار است ساقش
جفاهاي ترا گردان کند چرخ
نرنجي جان خسرو از نفاقش