شماره ٣٣٩: دل من برد، نتوان يافت بازش

دل من برد، نتوان يافت بازش
که دستي نيست بر زلف درازش
شدم در کندن جان نيم کشته
ز چشم نيم مست و نيم نازش
به من بخشيد اجلهاي خود، اي خلق
که ميرم هر زمان در پيش بازش
چرا محمود از غيرت نميرد؟
که ميرد ديگر پيش ايازش
به کار دوست جان هم نيست محرم
که با بيگانه نتوان گفت رازش
رها کن تا کف پايت ببوسم
پس آنگه شويم از اشک نيازش
شبي خواهم به بالينت شوم شمع
تو در خواب خوش و من در گدازش
دلم افتاد در چوگان زلفش
به بازي گوي ديوانه مسازش
جفاها مي کني بر من، مکن شرم
که شد شرمنده، خسرو زان نوازش