شماره ٣٠٩: اي سرم را به خاک پات نياز

اي سرم را به خاک پات نياز
عاشقي را ز سر کنم آغاز
جان ز نازت نمي شکيبد و نيست
چاره اي چون برآمده ست نياز
گفتي، از من نهاد مکن رازت
کسي شنيدي که من نگفتم راز؟
يادم آيد ز زلف او، اي دل
بازگويي به ما شب است دراز
گوشه مي گيرم از کمان تو، ليک
مي زند غمزه تو تيرم باز
يک دم، اي بخت، باز روشن کن
چشم محمود را به پاي اياز
خسرو، آواز خوب دارد دوست
کيست کاو نيست عاشق آواز؟