شماره ٣٠٠: از چشم تو که هست ز تو جان شکارتر

از چشم تو که هست ز تو جان شکارتر
دل نيست در جهان ز دل من فگارتر
مي گوي تلخ از آن لب شيرين که زهر تست
ز آب حيات بر دل و جان سازگارتر
خلق از تو با کمال وفا با شکايتند
من هر چه بيش مي کشيم شرمسارتر
پيش تو جان شکافم و باور نيايدت
هرگز نديده ام ز تو بي استوارتر
گفتم که هوشيار شو، اي دل، به کار عشق
عقلم به گوش گفت ز من هوشيارتر
در عشق بدگوار بود پند دشمنان
حقا که پند دوست از آن ناگوارتر
پرسي که چون نخست دلت بيقرار نيست
گر باورم کني قدري بيقرارتر
رخ هر چه بيش بر در تو مي زنم به سنگ
بختم نگر که هست زرم بي عيارتر
هم خود برون برآر، چو خسرو بگويدت
کاخر ز چيست چشم من سوکوارتر؟