شماره ٢٩٥: در عشق باز خود را ديوانه کردم از سر

در عشق باز خود را ديوانه کردم از سر
يارب، فرو مبادا اين مي که خوردم از سر
سربهر خاک گشتن پيش درش نهادم
چه جاي آنکه، ياران روبند گردم از سر
مهره ز تن جدا شد، در تن ز هجر جانان
عشق و بلا ازين پس بازنده کردم از سر
خواهم شد امشب آن سو مي بايدم ازان رو
اي گريه، سرخ گردان رخسار زردم از سر
جانا، بهار حسنت آغاز سبزه دارد
شد وقت آن که اکنون ديوانه گردم از سر
مطرب به نوک غمزه بگشاي سينه من
بخراش ريش کهنه، کن تازه دردم از سر
رفت آنکه بود خسرو نيکو ز شاهد و مي
اي دل، گواه باشي کاقرار کردم از سر