شماره ٢٨٩: يکي امروز سر زلف پريشان بگذار

يکي امروز سر زلف پريشان بگذار
شانه تا کي بود انگشت به دندان بگذار
گر سرم نيست به سامان ز غمت هيچ مگوي
مر مرا هم به من بي سرو سامان بگذار
نيک دانند لب و چشم تو مردم کشتن
تو مشو رنجه و اين کار بديشان بگذار
طره را کار مفرماي به شهر آشوبي
ديو را شغل گرفتن به سليمان بگذار
گوييم جان غمين تو، گرفتار من است
دو جهان گشت گرفتار تو، يک جان بگذار
گر ز درماندگي عشق ترا دردي هست
هم بدان درد قناعت کن و درمان بگذار
خسروا، يا به گريبان وفا سر در کن
يا ز کف دامن انديشه خوبان بگذار