شماره ٢٨٦: پرتو خورشيد بين تابنده از روي قمر

پرتو خورشيد بين تابنده از روي قمر
شاد باش، اي روشني روي نيکوي قمر
راست چون ماه نوم کاهيده و زار و نزار
کز پس ماهي بود يک روز پهلوي قمر
هر شبي تا صبح بيدارم به بازي خيال
سر به روي خاک ماندم، چشم بر روي قمر
اي دل، ار خواهي که حلوايي خوري از عيد وصل
من حلالت مي نمايم، آنگه ابروي قمر
ماه من چاه زنخدان تو شد از خوي پر آب
پاک کن کز وي در آب افگنده گوي قمر
نيکوان خاک تواند، اي ماه، در تو کي رسند؟
کي رسد خاکي که اندازد کسي سوي قمر؟
گشت پنهان مي کني و منع خسرو بيهده است
زانکه شبگردي نخواهد رفتن از خوي قمر