شماره ٢٧٨: اي به تپيدن از تو دل، هوش که مي بري مبر

اي به تپيدن از تو دل، هوش که مي بري مبر
وي به خرابي از تو جان، باده که مي خوري مخور
خوردن غم ز دل بود، چند به خلق غم دهي
گر غرض اينست، از کسان دل که همي بري مبر
کبک رواني و رهت هست درون سينه ها
دانه دل بخور، ولي دور که مي پري مپر
شاه بتاني و بتان بنده تو ز بنده کم
غاشيه نه به فرق شان، بنده که مي خري مخر
خسرو خسته را ز تو پرده دل دريده شد
يار، از آن ديگران پرده که مي دري مدر