شماره ٢٧٤: جاني، ندانم اين چنين با زندگاني، اي پسر

جاني، ندانم اين چنين با زندگاني، اي پسر
کز خوبرويان جهان با کس نماني، اي پسر
دل مي برد رفتار تو، خون مي کند گفتار تو
حيرانم اندر کار تو بر چه ساني، اي پسر
زرين کمر بالاي سر جعدي فروتر از کمر
ره مي روي وز جعدتر جان مي فشاني، اي پسر
کشتي، اگر دل برکني، مردم اگر دور افگني
زيرا که هم جان مني، هم زندگاني، اي پسر
گر هيچ رويي چون سمن، ز آيينه بيني يک سخن
چون تو به روي خويشتن حيران، نماني اي پسر
بهر چو تو مردافگني، کردم فدا جان و تني
گر چه تو قدر چون مني هرگز نداني، اي پسر
چون نيست صبر از روي تو، هر ساعتي بر بوي تو
چون سگ دوم در کوي تو، گر چه نخواني، اي پسر
آزرده جاني را مکش، بي خان و ماني را مکش
مسکين جواني را مکش، تو هم جواني، اي پسر
خسرو درين بيچارگي دارد سر آوارگي
در کار او يکبارگي نامهرباني، اي پسر