شماره ٢٦٦: نگارا، چشم رحمت سوي من دار

نگارا، چشم رحمت سوي من دار
عنايت بر تن چون موي من دار
مده، اي پارسا، بيهوده بندم
دلي، گر مي تواني،سوي من دار
دو تا شد بازويم زير سر، آخر
دمي سر در خم بازوي من دار
جفا کم کن، ولي گر خواهدت دل
نمي گويم که شرم از روي من دار
هنوزم چند خواهي سوخت، اي چرخ؟
بکش يا دوست را پهلوي من دار
دلم کز دست هجران خود شد، اي اشک
ببر در پيش آن بدخوي من دار
مکن بيچاره خسرو را فراموش
زبان گه گه به گفت و گوي من دار