شماره ٢٦٣: سوار چابک من پيش چشم من مگذر

سوار چابک من پيش چشم من مگذر
مرا بکشتي، ازين سو ز بهر من مگذر
ببين که چشم کسي چون بود، ز بهر خدا
بدين صفت که تويي پيش مرد و زن مگذر
بهانه مي طلبند اهل دل که جان بدهند
بپوش روي، وگرنه در انجمن مگذر
سرم به خاک ره تست، پرشکسته مرو
نماز مي کنم، آخر ز پيش من مگذر
به ديده و دل و جان بگذري که جان توام
رواست زان همه بگذر، ازين سخن مگذر
غبارهاست ز جعد تو در دلم بسيار
کشان به روي زمين جعد چون سمن مگذر
دلا، ز زلف گذر بر لبت اگر نتوان
وليک تا بتواني از آن دهن مگذر