حديث حسن تو زين پس کفايتي برسد
            که فتنه اي ز تو در هر ولايتي برسد
         
        
            شود به فتوي خط تو خون حسن مباح
            اگر به روي تو بر گل روايتي برسد
         
        
            دلت بگفت کسي از ستم نيايد باز
            مگر ز غيب مر او را هدايتي برسد
         
        
            ز بيم با تو حديثي نمي توانم گفت
            که از من و تو به هر کس حکايتي برسد
         
        
            اگر مرا نرسد با تو راز خود گفتن
            ترا، اگر کني، اي جان، عنايتي برسد
         
        
            ز آه من به جهان صبح رستخيز دميد
            بود که شام غمت را نهايتي برسد
         
        
            چو غنچه پاي به دامان صبح کش، خسرو
            ز دوست بو که نسيم عنايتي برسد