شماره ٢٣٨: دلي کاو عاشق روييست در گلزار نگشايد

دلي کاو عاشق روييست در گلزار نگشايد
گر کاندر دل ياري ست از اغيار نگشايد
رو، اي باد و تماشا ديگران را بر بسوي گل
که ما را غنچه پر خون است، در گلزار نگشايد
چه طالع دارم اين کز آسمان يک کاروان غم
که آيد بر زمين، جز بر دل من بار نگشايد
مرا در کار خود کند است دندان، زان ترش ابرو
بدين دندان که من دارم گره از کار نگشايد
اسير کفر گيسوي صنم چون برهمن بايد
که گر رگهاي او بگسلد گره زنار نگشايد
زند بسيار لاف زهد و تقوي پارسا، ليکن
همان بهتر که چشم خود در آن رخسار نگشايد
به جرم عشق اگر کافر کنندم خلق گو، مي کن
مرا باري زيان هرگز به استغفار نگشايد
چه ساعت بود آن کاندر رخ او سرخ شد چشمم
که جز خون هر دمي زين ديده بيدار نگشايد
دل خود با در و ديوار خالي مي کند خسرو
بميرد گر غم خود با در و ديوار نگشايد