شماره ٢٣٥: جهان به خواب و شبي چشم من نياسايد

جهان به خواب و شبي چشم من نياسايد
چو دل به جاي نباشد، چگونه خواب آيد؟
غلام نرگس نامهربان يار خودم
که کشته بيند و بخشايشي نفرمايد
چو مايه هست زکاتي بده گدايان را
که مال و حسن و جواني به کس نمي يابد
کسي که در دل شب خواب بي غمي کرده ست
بر آب ديده بيچارگان نبخشايد
هلاک من اگر از دست اوست، اي زاهد
تو جمع باش که عمر از دعا نيفزايد
چه کم شود زتو، اي بي وفاي سنگين دل
به يک نظاره که درمانده اي بياسايد
دلم مشاهد ساقي و روي در محراب
بيار مي که ز تزوير هيچ نگشايد
ز من مپرس، دلا، گر تو توبه مي شکني
که مست و عاشق و ديوانه را همين شايد
به زندگي نرسد چون به ساعدت خسرو
بکش، مگر که به خون دست تو بيالايد