شماره ٢٢٧: غارت عشقت رسيد، رخت دل از ما ببرد

غارت عشقت رسيد، رخت دل از ما ببرد
فتنه به کين سر کشيد، شحنه به خون پي فشرد
شد ز خيالت خراب سينه ما، چون کنيم؟
موکب سلطان بزرگ، کلبه درويش خرد
جان که به دنبال تست، چند عنانش کشيم
چون ز پيت رفتنيست هم به تو بايد سپرد
عشق اگر ذره ايست سهل نبايد گرفت
آتش اگر شعله ايست، خرد نبايد شمرد
عشق که مردان کشد سفله نجويد حريف
تيغ که سرها برد موي نداند سترد
شوق که باقي بود، يار چه خوب و چه زشت؟
دوست چو ساقي بود، باده چه صاف و چه درد؟
هستي ما زان تست ترک دلي گير، از آنک
نزد مقامر خطاست قلب زدن گاه بود
در هوس مردنم، ليک ته پاي او
گر نکشد او ز ننگ، ما بتوانيم مرد
خسرو، اگر عاشقي، سربه ميان آر، ازآنک
هر که بدين راه رفت، سر به سلامت نبرد