شماره ٢٢٤: دل شد ز دست و بر مژه از خون نشان بماند

دل شد ز دست و بر مژه از خون نشان بماند
جان رفت و يار گم شده بر جاي جان بماند
از ناخن ار چه سينه کنم، کي برون شود؟
خاري که در دورنه جانم نهان بماند
دنبال يار رفت روان کرد آب چشم
آن رفته باز نامد و اشکم روان بماند
مرهم نکرد ريش مرا پند دوستان
واندر دلم جراحت گفتارشان بماند
اي ديده، ماجراي دل خون شده کنون
با دوستان بگوي که مرا زبان بماند
يک چند هر چه هست بود مست مي پرست
دست صلاح در ته رطل گران بماند
گفتم کنم به توبه سبک دستيي، ولي
عمري گذشت و اين دل من هم چنان بماند
ما را وداع کرد دل و عقل هر چه بود
الا سر نياز بر آن آستان بماند
مي خواست دوش عذر جفاهاي او خيال
صد تير آه نيم کش اندر کمان بماند
خسرو ز آه گرم بر آتش نهاد نعل
بر هر زمين که از سم اسپش نشان بماند