شماره ٢٢١: باز ابر آمد و بر سبزه درافشاني کرد

باز ابر آمد و بر سبزه درافشاني کرد
برگ گل را صدف لولوي عماني کرد
قدح لاله چو از باد صبا گردان گشت
مست شد بلبل و آهنگ غزلخواني کرد
شاهد باغ ز يک ريختن باراني
گوشها را همه پر لولوي رماني کرد
مرغ در پرده عشاق سرودي مي گفت
چاک زد پيرهن خود گل و باراني کرد
اي صبا، دي که فلاني به چمن مي خورد
هيچ ياد من گمگشته زنداني کرد؟
آخرين شربتم آن بود که او خنده زنان
بر لب آب نشست و شکرافشاني کرد
حق چشم من مسکينست، خدايا، مپسند
پايش آن گشت که بر نرگس بساني کرد
همه عمرت نکنم، اي گل بدعهد، بحل
يار هر خنده که بر روي تو پنهاني کرد
غصه ام خيزد، کاي دل، سخن صبر کني
وه چرا گويي از آن چيز که نتواني کرد؟
آخر، اي گريه، همي جان مرا خواهي سوخت
هيچ اندر دل او کار نمي داني کرد
کس بران روي نمي يارد گفتن، جانا
زلف گرد آر که بسيار پريشاني کرد
عشق در سينه درون آمد و خالي فرمود
صبر مسکين نتوانست گران جاني کرد
شه جلال الدين فيروزشه آن کو در ملک
تا ابد خواهي شاهي و جهانباهي کرد
هيچ دشواريي در نوبت او نيست، ازانک
فتنه بر بستر خواب آمد و آساني کرد
تو پري رويي و ديوانه مکن خسرو را
عهد شه را چو فلک عهد سليماني کرد