شماره ٢٠٦: تو رفته اي و ز تو نامه اي به من نرسد

تو رفته اي و ز تو نامه اي به من نرسد
چگونه قصه دردم به مرد و زن نرسد؟
دلم که مي پرد اندر هواي تو مرغي ست
که از وطن برود، باز در وطن نرسد
مرا کشي و نپوشي به عيب من دامن
شهيد را چه تفاوت، اگر کفن نرسد
گرفت گريه من دامن تو، مسکين چشم
اگر ز يوسف ما بوي پيرهن نرسد
چنان همي رود اشکم که گر گشايي تير
به چشم من رسد، اما به اشک من نرسد
بماند در شکن گيسوي تو دل، هشدار
که آتش دل خسرو بدان شکن نرسد