شماره ٢٠٠: خوش آن شب که چشمم بر آن ناي بود

خوش آن شب که چشمم بر آن ناي بود
مژه هر زمان اشک پالاي بود
بيا، اي جهان، بر سر من بگرد
که اين سر شبي زير آن پاي بود
تنم بر در دوست پامال گشت
چه تدبير چون خاک آن جاي بود؟
شب دوش هم بد نبود از خيال
اگر چه دراز و غم افزاي بود
زمي هاي دوشينه مستم هنوز
ميي کز دو چشم جگرزاي بود
بگويم چه خوش داشت وقت مرا
سرودي که از ناله و واي بود
بکش زارم،اي عشق، کان دل نماند
که صبر مرا کارفرماي بود
بيفتاد چندين دل خلق دي
که شانه تراگيسوافزاي بود
يکي کار زان لب دريغم مدار
که تا بود خسرو شکرخاي بود