شماره ١٩٧: بدان دلفريبي که گيتي نمايد

بدان دلفريبي که گيتي نمايد
خردمند را دل نهادن نشايد
چه بندي دل اندر خيالات عالم؟
که آيينه رو عاريت مي نمايد
گره هاي غمزه مبين سخت و محکم
که چرخش نديد آن، مگر مي گشايد
چه بيهوده گويي که پاينده مانم
تو ماني، اگر زندگاني نپايد؟
کسي زنده ماند به معني و صورت
که از راه صورت به معني گرايد
دل خلق سنگين و دل در خرابي
ازان سنگها اين عمارت نشايد
خس است آدمي، چون گرفتار زر شد
چون آن کاه کش کهربا مي ربايد
ز اصحاب ناجنس زادي نيابي
که استر شود جفت و کره نزايد
چو تو تلخ گويي، همان است پاسخ
عدوگاه دشنام شکر نخايد
بدان ماند از خام جستن بصيرت
که بر خشت خام ابلهي سر نسايد
حديث جهان گر ز من راست پرسي
«دروغي ست آسان که خسرو سرايد»