شماره ١٨٣: شحنه غم دواسپه مي آيد

شحنه غم دواسپه مي آيد
صبر نزديک من نمي پايد
روزگارم به خشم مي نارد
و آسمانم به سرمه مي سايد
رفت روزي که با تو خوش بوديم
هرگز آن روز رفته باز آيد؟
لب چه خايي براي کشتن من؟
خود فلک پست دست مي خايد
زان لب آسايشي بده دل را
زانکه از گريه مي نياسايد
بعد ازينم به بند زلف مبند
کز چنين بسته هيچ نگشايد
خسروت چون به عشق شد بنده
خوانيش گر غلام خود، شايد