شماره ١٧٩: عاشق از سينه جان برون گيرد

عاشق از سينه جان برون گيرد
تا غمت را به جان درون گيرد
روي او گر شود گرفته ببين
گر نبيني که ماه چون گيرد
ديگران از پري فسون گيرند
از دو چشمت پري فسون گيرند
محنت و غم حريف و مونس وي
چون تواند که دل سکون گيرد
بي تو اين چشم خون گرفته بسي
آخر اين آب چند خون گيرد