شماره ١٧٨: ديده با تو چو هم نظر گردد

ديده با تو چو هم نظر گردد
ناوک فتنه را سپر گردد
هر که از درد عشق بي خبر است
چون ترا ديد با خبر گردد
زلف روزي که بر رخت گذرد
سايه از چاشت بيشتر گردد
تا خيالت درون خانه بود
صبر مي کن، برون در گردد
کيميايي ست آتش عشقت
که ازان روي بنده زر گردد
قصه من دراز شد ز غمت
ور بگويم، درازتر گردد
مي خورم غم به يادت، اما زهر
کي به ياد شکرشکر گردد
من ز برگشتن تو مي ميرم
زان نميرم که عمر برگردد
خسرو از کاهش تو شد ني خشک
بوسه اي ده که نيشکر گردد