شماره ١٦٩: صبح پيش رخ تو دم نزند

صبح پيش رخ تو دم نزند
سرو پيش قدمت قدم نزند
نقش شيرينت بيند ار شاپور
گر چه تيغش زني قلم نزند
خضر پيش لبت به آب حيات
لب چه باشد که دست هم نزند
نرگست چون سپاه غمزه کشد
عقل جز خيمه در عدم نزند
سر من و آستان تو، هر چند
که مسلمان در صنم نزند
تنم از بار عشق تو خم شد
کيست کز بار عشق خم نزند
صبر کم مي زند قدم زين سوي
اينچنين کو که پاي کم نزند
چشم مي زن ز ديده بر خسرو
که به شب پلک خود بهم نزند