شماره ١٣٦: مرا غمي ست که پيدا نمي توانم کرد

مرا غمي ست که پيدا نمي توانم کرد
حکايت دل شيدا نمي توانم کرد
تو حال من خود ازين روي زرد بيرون بر
که من به روي تو پيدا نمي توانم کرد
درونه خون شد و سختي جان من بنگر
که دل هنوز شکيبا نمي توانم کرد
بدين خوشم که تو باري درون جان مني
من ار به خاطر تو جا نمي توانم کرد
ازان گهي که تماشاي روي تو کردم
به هيچ باغ تماشا نمي توانم کرد
مگر تو خود به کرم باز بخشي اين دل ريش
که من ز شرم تقاضا نمي توانم کرد
گذاشتم دل خسرو به زلف تو، چه کنم؟
ز دزد خواهش کالا نمي توانم کرد