شماره ١١٨: صبا نسيمي از آن آشنا نمي آرد

صبا نسيمي از آن آشنا نمي آرد
شدم خراب و ندانم، چرا نمي آرد؟
خوش است باد و ليکن چه سود، چون خبري
از آن مسافر ره دور ما نمي آرد
بکشت، کندن جانم ز هجر و مردن نيست
اجل، چگونه کنم جان، خدا نمي آرد
کرشمه چند کني بر من، آخر اين جانيست
نمي دمد ز زمين و صبا نمي آرد
نمي برد به فلک زاريم هزار دعا
چه فايده چو جواب دعا نمي آرد
ز گشت کوي تو از بس که بنده رفت از جا
چنان شده ست که خود را به جا نمي آرد
هزار خوشدلي آرد فلک همي، خسرو
ولي چه چاره که بهر گدا نمي آرد