شماره ١٠٨: فغان که جان من از عاشقي به جان آمد

فغان که جان من از عاشقي به جان آمد
ز دست چشم و دل خويش در فغان آمد
به راه ديدم و گفتم رود به خانه، نرفت
به سويم آمد و اندر ميان جان آمد
نديده بودم و دعوي صبر مي کردم
دلم نماند در آن دم که ناگهان آمد
تو دير زي که مرا جان من بکشت امروز
نظاره تو که چون عمر جاودان آمد
به گردن دگران آمدم شب از کويت
به پاي خويش ز کوي تو چون توان آمد
غم تو دوش همي برد جان، به دل شد صلح
دل کسان که خيال تو در ميان آمد
گران نيامده کوه غم تو بر دل من
دمي ز وصل زدم، بر دلت گران آمد
ز ابرويت که به کشتي سرنگون ماند
اميد غرق شد و عمر بر کران آمد
نمانده بود ز خسرو اثر که دي ناگاه
تو رخ نمودي و بيچاره زان جهان آمد