شماره ١٠٧: ز خانه دوش که آن غمزه زن برون آمد

ز خانه دوش که آن غمزه زن برون آمد
هزار جان گرامي ز تن برون آمد
نبرد کس دل آواره باز هر سويي
که بهر ديدن او مرد و زن برون آمد
به زلف شانه همي کرد دي که چندين دل
شکسته بسته ز هر يک شکن برون آمد
عجب بود که اگر من زيم در اين نوروز
که سبزه تر او از سمن برون آمد
شبم بگفت که چون ني بسوزمت ز نگاه
کجا وه از لبش اين يک سخن برون آمد
دمي ز خانه برون آکه بينمت ناگاه
که بهر ديدن من جان من برون آمد
به عشق ميرد خسرو، چه طرفه فالي بود؟
ز غيب کاين سخن از هر دهن برون آمد