شماره ٩٩: مهي بر آمد و از ماه من خبر نرسيد

مهي بر آمد و از ماه من خبر نرسيد
نسيمي از سر آن زلف تازه تر نرسيد
کدام ديده خونبار شد عنانگيرش؟
که دور مانده من هيچ از آن سفر نرسيد
زبان ز پرسش آيندگانم آبله شد
کز آن مسافر ره دور من خبر نرسيد
بسوختم به شب هجر و کنج تنهايي
که کس ز حال من مستمند بر نرسيد
کجا به صحبت ياري به عيش بنشستم؟
که هجر تيغ کشيده دو اسپه در نرسيد
ز خون ديده نوشتم هزار نامه درد
هنوز قصه اندوه من، به سر نرسيد
گذشت بر دلم اندوه صد هزار قياس
هنوز اين شب هجر مرا سحر نرسيد
به صد دعا نظري خواست در رخش، خسرو
در انتظار بمرد و بدان نظر نرسيد