شماره ٩٦: مرا به صبح ازل جز رخت دليل نبود

مرا به صبح ازل جز رخت دليل نبود
به گاه آمدنم جز به تو سبيل نبود
چنان به زور وداعش ز ديده سيل آمد
که همرهان مرا همره رحيل نبود
گمان مبر که شود گل به سعي کس آتش
که از جليل بدان لطف، از خليل نبود
به قتلگاه شهيدان عشق بگذشتم
يکي به غمزه ترکان چو من قتيل نبود
بسي به مژده وصل تو ديده سيم فشاند
وليک روز وصالش به جز قليل نبود
مگر ز شرم لب لعل يار شد بي آب
وگرنه مردم چشمم چنين بخيل نبود
به تشنگان صداع خمار برگوييد
که دوش باده ما کم ز سلسبيل نبود
حديث لذت خرما ز ما مپرس که هيچ
بغير خار نصيبم از آن نخيل نبود
مدام خسرو از آن جام مي نهد در پيش
که هيچ آينه جز جام مي صقيل نبود