شماره ٩٤: گمان مبر که مرا هيچ کس به جاي تو باشد

گمان مبر که مرا هيچ کس به جاي تو باشد
قسم به جان و سر من که خاک پاي تو باشد
اگر به تربتم آيي هزار سال پس از من
شکفته بر سر خاکم گل وفاي تو باشد
غم تو خاک وجودم به باد داد و نخواهم
غبار خاطر گردي که در هواي تو باشد
غريب نيست که بيگانه گردد از همه عالم
هر آن غريب که در شهر آشناي تو باشد
زهي جماعت کوته نظر که سرو سهي را
گمان برند که چون قد دلرباي تو باشد
چگونه بر تو نترسم که هر طرف که در آيي
هزار ديده خونريز در قفاي تو باشد
بشوي دست ز خسرو، اگر نه پيش تو آيد
که هر قدم که زند دوست خونبهاي تو باشد