به بام خويش چو آن ماه کج کلاه برآيد
            نفير و ناله من بر سپهر و ماه برآيد
         
        
            نگه تو داريش از سوز جان خلق، خدايا
            چو او خرامد هر سو، هزار آه برآيد
         
        
            چو چشم سرخ کنم بر رخش، ز ديده رود خون
            هزار آه که داد از دل سياه برآيد
         
        
            فتاد در زنخ او، دلا، بمير که زلفش
            نه رشته ايست کز او غرقه اي ز چاه برآيد
         
        
            ز روي خوب مراد تو مي دهند، وليکن
            هزار توبه کجا پيش اين گناه برآيد؟
         
        
            شبي پگاه ترک سر ز خواب ناز برآور
            که آفتاب نيارد که صبحگاه برآيد
         
        
            چنين که اختر خسرو به زير خاک فرو شد
            مگر ز دولت شاه جهان پناه برآيد