شماره ٨٢: يک روز يار اگر قدمي سوي من زند

يک روز يار اگر قدمي سوي من زند
بخت رميده خيمه به پهلوي من زند
خواهم هزار جان ز خدا تا کنم نثار
در هر قدم که سرو سمن بوي من زند
در خورد دوست نيست مگر اشک چشم من
در پيش مردمان همه در روي من زند
مردم در انتظار که کي حلقه بر درم
زلف نگار سلسله گيسوي من زند
چشمش هزار قلب شکست، از مژه هنوز
لشکر کشد که بر دل بدخوي من زند
خسرو، ز باد صبح رخش دم زنيم و بس
لاف محبتش سر هر موي من زند