شماره ٧١: از حال مات هيچ حکايت نمي رسد

از حال مات هيچ حکايت نمي رسد
در کار مات بيش عنايت نمي رسد
گويند بگسلد چو بغايت رسيد عشق
جانم گسست و عشق بغايت نمي رسد
گمره چنان شده ست دلم با دهان تو
کش از کتاب صبر هدايت نمي رسيد
بگذشت دوش زلف و رخت پيش چشم من
ماهي گذشت و شب به نهايت نمي رسد
از خون نوشته قصه دردت رسول اشک
هر روز در کدام ولايت نمي رسد
اي عقل، بگذر از سر خسرو که مر ترا
در کار اهل عشق کفايت نمي رسد