شماره ٧٠: گفتي دلت مرا شد و از من جدا نشد

گفتي دلت مرا شد و از من جدا نشد
گو شو از آن هر که شود، گر مرا نشد
خورشيد من خيال تو از من گهي نرفت
مانند سايه اي که ز مردم جدا نشد
روزي صبا نرفت به کويت که هردمي
صد جان پاک همره باد صبا نشد
پرسي مرا که از چه چنين مبتلا شدي؟
آن کيست کو بدين ترا مبتلا نشد؟
بسيار داشتم دل آباد را خراب
مانا رها شود تپش من، رها نشد
در گردن من، آن همه خونها که مي کند
خونريز ما که هيچ خدنگش خطا نشد
دي گرم راند رخش بسي ديده خاک گشت
بدبختيم که چشم منش زير پا نشد
کردم ميان خون جگر آشنا بسي
کان آشناي خون دلم آشنا نشد
چشم وصال نيست در اين چون رضاي دوست
شک خدا که حاجت خسرو روا نشد